light day

ساخت وبلاگ

خیلی کلی و سربسته از ماجراها که گفتم و اضافه کردم امروز عجیب دارک بود، گفت نبابا اینکه لایت بوده نه دارک:)

همه چیزایی که از چند سال تا چند ماه تو ذهنت داشتی و خودت رو برای مواجهه باهاشون آماده می کردی، همین امروز رگباری اتفاق افتاد؛ یعنی این اتفاق تموم میشد، میرفت بعدی.... حالا اینطوریبود: خوانش که رسید به جای درست از نظر زمانی، پا شدم رفتم واسه سلامت جسمی، اونی که اونجا بود شناخت و پرس و جو کرد، چند نفری هم که اونجا بودن گویا شنیدن چون یجوری نگاه میکردن ، خواستم بگم من فقط یه آدم جزئی ام، والا! بعد واسه عدم رعایت نوبت از طرف خانوم میانسالی که می گفت حالا حلال کن و بخدا مریضه و من فقط میخوام آز بنویسه، یه تذکر حسابی دادم ولی آخر سر هم گذاشتم بره تو، همون حین یه نفری که از اول شاهد ماجرا بود و با دقت نگاه میکرد اومد هواداری و مثلا صدا بلند کرد و خواست بگه منم آره، البته بعد پشت در فک کنم روحمو مورد عنایت قرار داد چون حدود 10 مینی کار طول کشید.... موقع برگشت توی مسیر رفتم یه کار دیگه رو پیگیری کنم که تا شناخت به خودش زحمت پاشدن داد و مثلا خودشیرینانه! اومد تا اتاق اون بالاتر از خودش و دو نفری تند تند دلایل رو کردن، منم جواب دادم کار ما هم اینطوریه و ما هم باید جابگو باشیم و همین روند فعلا هست... بعد که اومدم بیرون، اون که همیشه موارد مهم رو گوشزد میکنه شروع کرد به گزارش و دیگه ما هم باهاش همراه شدیم، بعد یکی از اون مظلوم مودب ها، دیدم اسممو صدا کرد و دیدم داره اونور رو نشون میده که اون یکی بود که کارش حل شده بود و با هم روابط خوبی داشتیم، هیچی دیگه رفتیم اونجا و همون هیشگی ها و اینا. بعد اومدیم برسیم به کارای اصلی که خب گذروندیم، حالا این وسط اون مودب اصل کاری، یجورایی قابل توجه میاد و فعلا هم هست در صورتیکه فکر می کردم دیگه امسال نمیاد... حالا دیگه طرفای ظهره و دوباره برگشتم و رفتم یه آنتراکت واجب و بعد که میام میبینم گوشی زنگ خورده و بی محابا شماره می گیرم و خیلی عادی نسبت به خودم، شرایط مکانی و زمانی و کلا همه چی، بنا میشه تا حدودا نیم ساعت بعدش، من اون موقع یه حس جرئت فک کنم احمقانه پیدا کردم و میرم یه خلاصه ای از یه موردی رو میگم و بعد میام بیرون تا زود برسم به مقصد مورد نظر. دیگه میزنم بیرون و مسیر دقیقا همون قدری طول میکشه که باید و حداقل واسه کلاس گذاشتن و کار داشتن، یه چند دقیقه هم تاخیر نمیشه! آها اون وسط اینجوری میشه که تا میشینم رو صندلی، بغل دستی شروع میکنه عکس نشون دادن و تند تند سوال پرسیدن و منم که هنوز ته مایه های اون جرئته رو دارم، میگم من قبل از مادر خودم موارد کلی رو میپرسم، حالا دقیقا هم میخواد همون جایی که من میخوام برم، پیاده بشه... خلاصه که سریع با یه خدافظی میپرم بیرون و تا میرسم اعلام میکنم که رسیدم، میگه من میام و حالا منم که تاکید میکنم دیر نکنه و من خسته ام و هوا هم آفتابی... مجبور میشم برم دو تا لباس فروشی که هوا خنکه و خودم رو سرگرم کنم تا برسه....... حرفا رد و بدل میشه و مشخصه هر کی میخواد حق رو بده به خودش، برگشت به مسیری که من دادم، یه برخوردی صورت می گیره، شانس! دیگه یه چیزی میگم ولی خب خودم ناراحتم ازین قضیه. ...بعد که میرسم، گفته میشه بشین بریم خرید، حالا با تصور اون موقع، دیگه راه میوفتم که خدا رو شکر از پسش بر میام، دم در هم غریبه نزدیک رو میبینیم که من به روی خودم نمیارم که مثلا من ندیدمش!

همین. سربسته و با جزئیات.

اوج بگیر تو آسمون سیاه شب......
ما را در سایت اوج بگیر تو آسمون سیاه شب... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alveol بازدید : 68 تاريخ : دوشنبه 21 فروردين 1402 ساعت: 14:13