وقتی گُل ها دست به کار میشن

ساخت وبلاگ

چقدر خوبه بدونی تو ذهن آدما هستیا، چه حس جالبیه، انگاری چند لول به اعتماد به نفس ات اضافه میشه، محکم تر ادامه میدی، دلت میلرزه انگار. فرقی هم نداره مخاطب ات کیه، فقط کافیه جزو آدم حسابیای اطرافت باشه.

1. من به معجزه کلمات ایمان دارم. یعنی همیشه با حرف زدن میشه فهمید چی به چیه. فلذا در جریان توصیه های زیاد به اینکه اگه حرفی هست گفته بشه تا بعد از چند وقت برداشت غلط اتفاق نیوفته، بللاخره راه ارتباطی جدیدی باز شد. در ادامه سمت و سوی جدیدتری گرفت. هر چند به خاطر فشردگی برنامه های کاری و دیر رفتن ها به خونه و بعدش بیدار موندن های چند ساعته، الان فوق العاده بی انرژی ام و همین الان میتونم روی همین صندلی بگیرم بخوابم، اما احتمالا ارزشش رو داره. نمیدونم. میشنوم که وقتی گل ها داده میشده، یه حرفی هم بوده که به زبون آورده نمی شده. قبل تر هم که متوجه شدم کلا دیروز تو ذهن جریان داشتم. این اولین بار برای یاد بودن و اولین اطلاع از انکه تو یاد بودم.

2. امروز صبح زنگ زدم پیگیر فایل های ارسالی بشم از اون آقای مهربونی که از همون برخورد خیلی خوب و محجوبانه من رو که نیروی جدیدی بودم، پذیرفت و بعد دم عید از محصولاتشون یه عیدی داد بهم و کلا فهمیدم از اون آدم بزرگای مهربونی هست که متناسب با مخاطب، ارتباط می گیره... وقتی نحوه دریافت سفارش ها مون رو جواب داد، بی مقدمه گفت دیشب توی دعا کردن یاد شما افتادم و من این ور ذوق که مگه مثلا با چند بار تماس یه بار دیدن، منو تو چه دسته ای قرار داده که توی دعا کردن در این وقت عزیز، یاد من کرده؟ من چیکار کردم که لایق به ذهن رسیدن توی دعای ابوحمزه ای شدم که از اون جمع چیزی اطلاع نداشتم. بهرحال که خیلی دلچسب بود این حرف. این دومین اطلاع از اینکه تو یاد بودم.

3.بعد از این همه دور زدن و حرف عوض کردن، تازه مدیر مسخره اش در میاد میگه دوباره بیا اثر انگشت بزن چون فرم قبلیا بی رنگ بوده! بعد مسخره تر اینکه قبول کردم و قرار گذاشتم واسه امروز.حالا ولی شک کردم که اصلا منبع این حرف بی حساب چیه؟ اصن چرا انگشت بزنم به برگه ای که خیلی قبل تر تسویه کردم، حالا خوبه ادعای خیر بودن هم داشتن! بعد از مشورت با خواهر تصمیم گرفتم اتفاقا برم و حضوری به اون خانم بگم که دیگه تمومش کن این بازی کثیفو. من اصلا پول نخواستم. فقط سفته هام رو بده که خیالم راحت بشه. نمیدونم والا تو این کشور همیشه باید با دعوا حقت رو بگیری، با شخصیت بودن و احترام گذاشتن انگار به خیلیا نیومده، حتی شده کار اداری، حتی شده کار خیر!

ته نوشت: دیشب سر میز افطار، همکارم میگ خانوم میم شما هم که ماله همونورا اید، میگم کدوم ورا، اسم شهرستان کنار مرکز شهر رو میگه، من پوکر فییس نگاش میکنم و با تعجب و خنده و ناراحتی میگم نبابا من ماله خود همین شهرم. صبح همون آقا بزرگ مهربونه میگه با چند نفر از دوستای همون طرف خودتون بودم، میگم کجا؟ دوباره اسم همون شهرستان رو میاره! آخه چرا واقعا؟

بعد که صحبت تموم میشه، رو میکنم به همون همکارِ همراه و بهش که میگم، هر دومون میترکیم از خنده که چرا به 24 ساعت نشده من نسبت داده میشم به اون حوالی؟ مگه لهجه دارم یا لباس گل منگولی پوشیدم اومدم سر کار؟! خخخخ بعد ادامه میدم وجدانا اگه مثلا توی خیابون برج هم بودی بازم یاد من میوفتادی؟! و دوباره میخندیم.

#الویت نویسی های روزمره

/ سه شنبه بیست و یکم فروردین ۱۴۰۳ / 11:14/دختر آدم

اوج بگیر تو آسمون سیاه شب......
ما را در سایت اوج بگیر تو آسمون سیاه شب... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alveol بازدید : 61 تاريخ : سه شنبه 28 فروردين 1403 ساعت: 9:14