روزِ ندیدن هایِ گذشته

ساخت وبلاگ

۲۴ بهمن ۴۰۲ یه روز معمولی بود مثه ۹۹.۹۹۹٪ روزای دیگه... روزی که از صبح سردرد مربوط به روز قبل هنوز حس می شد؛ پیگیری واسه برگزاری دوره و نهایی شدن و اطلاع رسانی اش باید انجام می شد و یه تایمی هم تعیین شده بود واسه سر زدن به جلسه ساعت ۲ دانشکده بالایی واسه دیدن دفاع یه نفری که بعدا معلوم شد هم ورودی بودین اما حتی یه کلمه حضوری هم با هم نداشتین؛ روزی که بعد از مشورت با همکارِ همراه، بنا شد اون دروغ مصلحتی به اون یکی همکارِ سخت و جدی گفته بشه؛ روزی که بعد از چند بار تلاش واسه استرداد بلیط، بالخره قرار شد خواهر با ماکسیم بره شیراز و قول گرفتم که بجز خوراکیای اونجا سوغاتی درست بیاره:)
و در ادامه
ساعت ۸ و ۳۶دقیقه طی تماس تلفنی به خونه به مادر گفته شد که از سردرد خبری نیست؛ در دقیقه ۹۰ پوستر اصلاح و برای اطلاع رسانی به افراد مرتبط ارسال شد؛ ساعت ۱۲ و ۳۰ طی اعلام مسئولِ محترم قرار شد به جلسه ای که یه ربع بعد برگزار می شد رفته و نظارت لازم انجام بگیره؛ جلسه ای که ترکیبی از نظم و به هم ریختگی داشت، سخنرانان عمدتا خوبی نداشت ولی یه تجربه دیگه اضافه کرد به زندگیِ کاریم مثه آشنایی با دکتر روان شناسی که به بهونه عکس گرفتن آشنا شدیم، ساعت ۱۴ و ۱۰ دقیقه بعد از گرفتن عکس یادگاری و دریافت تشکر از اون دکتر مهربونِ با سواد و قولی که تو اون شلوغی واسه پیگیری های بعدی داده شد، به سمت محلِ دفاع رفته که با در بسته مواجه و با دیدن دانشجویی که تازه از دفاع فارغ شده بود اعلام شد که دیر رسیدم!‌ در ادامه واسه هدر ندادن زمان و انرژی که تا اون بالا برده شد، تصمیم به سر زدن به اون خانومِ مهربون و خوش قلب و خانوم کوچولویِ تازه واردِ کناریش که مادرشوهر پسنده:)) گرفتم و با کلی انرژی + برگشتم، توی راه برگشت، احتمالِ دلیلِ نرسیدنم به سرویس هم شاید این بود که به فاصله چند ثانیه، همون نفر از راه برسه و واسه اولین بار تو اون فاصله نزدیک همدیگرو ببینیم و تا رسیدن به محل کار، تند تند یه چیزایی گفته و شنیده بشه و تهش با آرزوی موفقیت واسه همدیگه، خدافظی کنیم و دیگه پرونده این آشنایی واسه همیشه بسته بشه.
با رسیدن آسانسور به طبقه همکف و موقع سوار شدن، ملاقات مجدد با دکتر روان شناس اتفاق افتاد مثه وقتی که موقع پیدا کردن سرویس دو نفری رو از سالهایِ دورِ دوره کارشناسی ام دیدم، یکی اش استاد باوقاری که من رو دختر عموی سازمانی خودش صدا میزد و اون یکی خدمه زحمت کش و آرومی که یاد نداری بدون کلاه دیده باشیش، آدمی که توی سرما و گرما با اون کلاهِ مشکیِ پشمی، کارها رو انجام میداد و نمیذاشت چشم ما به کثیفی عادت کنه اوج بگیر تو آسمون سیاه شب......

ما را در سایت اوج بگیر تو آسمون سیاه شب... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alveol بازدید : 82 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 13:18