به بارونا بگو هوامو داشته باشن...

ساخت وبلاگ

یه خونه بدون بزرگتر هیچه.وقتی پدر نباشه...مادر نباشه ...این"نبودن" برای من تو تخیل هم نمیگنجه که زیاد باشه،که الهی من نباشم و دنیام نباشه.

من الان شدم مثه وقتی که سوم دبستان بودم.وقتی بابا ماموریت میرفت و من با اینکه قول عروسک و کلی سوغاتی میداد،از سر شب میرفتم زیر پتو و تا میتونستم گریه میکردم.اون موقع هایی که میگفتن چند روزه میره و زودی میاد و خودش تلفنی میگفت گریه نکنم،اما من بچه تر این حرفا بودم.

من بزرگ شدم.سنم بالا رفته.اما تو این زمان ها هنوزم بچه ام.اشکم زود در میاد.

من امروز که"بابا" رو روی تخت بیمارستان دیدم دنیا هوار شد سرم.ماتم برد از "بابا"یی که برام ابهت داشت و میگفت مریم تا منو داری غم نداری.هیج وقت نترسیا.من هستم؛اما الان سرم به دست و با چهره زرد داشت نگام میکرد و من خشکم زده بود بهش.

فکر کردم "بابام" امشب مرخص میشه.میاد خونه.دلم گرمه که هستش تو خونه.نفس مامان و بابام تو خونه جریان داره.اما الان "خودش" زنگ زد گفت رفته بخش کلا بستری بشه!

الان خونه ما سرده.مامان و بابا نیستن که نفس بکشن.که هرم نفسشون بپیچه تو خونمون.

الان اشکی که از چشام میاد کمه.گلوم پره.کل بدنم شده اشک.

خدایا منو دریاب.من همون دختر کوچولوام که باباشو میخواد.خدایا من با این سوادم الان هیچی بلد نیستم.من الان از علم پزشکی تهی شدم.از درسایی که خوندم برداشتی چیزی یادم نیس.فقط میدونم میخوام مامان بابام خونمون باشن.خدااا

 

 

 

اوج بگیر تو آسمون سیاه شب......
ما را در سایت اوج بگیر تو آسمون سیاه شب... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alveol بازدید : 117 تاريخ : سه شنبه 29 بهمن 1398 ساعت: 2:01