چند دقیقه به فردا

ساخت وبلاگ

از معدود فرصت هایی که پیش اومده با مامان تنمها باشم، تقریبا آخر شب شده، هوا خنک و فضا ساکت و اتاق تاریک.

به جز یه پیام صبح بخیر و یه سراغ گرفتن عصرهنگام و تلفن اول شب، خبر دیگه ای نیست. تو اوج حرف زدن و حرف شنیدن ایم که تلفن زنگ میخوره، مامان حرفش رو قطع میکنه و میگه میدونم دل تو دلت نیست، جواب بده؛ بی اعتنا به صفحه روشن گوشی میگم بعدا. دوباره دل و حواسم رو معطوف مامان میکنم. یه سری صحبت میکنه تا آروم بشم و مطمئن، من اما با حرفایی که چد لحظه قبل از اون نزدیکِ همیشه منطقی شنیدم دلم آروم نیست، شک کردم، یه شک عمیق با یه علامت سوال بزرگ که چرا اونی که همیشه توی تیم هستیم و حرف همدیگرو نگفته میدونیم و همیشه حق رو به خودمون میدیم، الان درست تو بحرانی ترین شرایط ممکن، وقتی نیاز به تایید و حمایت آدم مهم های نزدیک ام دارم، این حرف رو زده و با عصبانیت من رو محکوم به تصمیم اشتباه و غیرعقلی کرده!

مامان مثه همیشه تونسته موفق عمل کنه، آروم گرفتم و آماده ام که تماس بی پاسخ رو جواب بدم. ساعت واسه زنگ زدن دیره اما چون زنگی بدون جواب مونده خودم رو قانع میکنم که برم تو صفحه تماس ها. با بوق اول و دوم جوابی داده نمیشه، نمیخوام قطع کنم اما امیدی هم به شنیدن صدای اون طرف خط ندارم چون هرگز امکان نداشته این تعداد بوق بشنوم. با عجله گوشی برداشته میشه و سلام بلند و رسایی میپیچه تو گوشم، حواسم به حضور مامان هست که علیرغم خواسته خودش مبنی بر بیرون رفتن از اتاق، به اصرار من مونده؛ حواسم به خواب بودن خونه هم هست، بخاطر همین با درجه ای از آروم بودن کمیت و کیفیت صحبت کردن، مکالمه رو ادامه میدم. هنوز در مرحله حرفای اولیه هستیم که در سوال "چه خبر" و جواب "هیچی ، سلامتی" جمله ای رو میشنوم که یه لحظه حس میکنم سرم و گوش هام سنگین شدم، آب دهنم رو قورت میدم و خیره میشم به پنجره. به طور خیلی اتفاقی و عجله ای داره حرکت میکنه سمت تهران. میگه دلم تنگ میشه و من با جمله معروف "منم همینطور" سعی میکنم همه حجم دلتنگی ام رو منتقل کنم! صداش پر از انرژیه و کاملا در جنب و جوشه که آماده بشه واسه حرکت کردن، تند تند آرزوهای سلامتی و موفقیت رو واسش ردیف میکنم و با ذکر اینکه "نمیخوام وقتت رو بگیرم و برو که دیرت نشه" خدافظی میکنم. از هیچ طرف فضا واسه ابراز احساسات مثه همیشه نبوده و همین کافیه تا مخصوصا تو شرایطی که میدونم داره واسه چند روزی دور میشه، حالم رو گرفته کنه.

به مامان میگم میرم بخوابم ولی میدونم فقط میرم دراز میکشم، ماجرای نخوابیدن شب قبل به امشب هم رسیده. درست خوابم نمیبره. همش صحنه هایی از با هم بودن تو فکرم میچرخه. هر چقدر میخوام ذهنم رو خالی از تصاویر کنم نمیشه، انگار یه دوربین فیلمبرداری رو با کیفیت فول اچ دی انداخته باشن رو پرده سینما، به همون واضحی و بزرگی.

یاد کلیپ چند روز پیش میوفتم که حسابی تو اینستا وایرال شد، پسره بعد از رفتن دختره میشینه کف ترمینال و شروع میکنه به گریه کردن، حال غریبی داره. کامنت ها سرشار از حس همدردی باهاشه. الان درست چند دقیقه مونده تا فردا بشه با تمام وجود میتونم بفهمم اون دردی که با دل کندن و دلتنگی سراغ آدم میاد. میفهمم اون آدم چه حالی رو داره میگذرونه:/

اوج بگیر تو آسمون سیاه شب......
ما را در سایت اوج بگیر تو آسمون سیاه شب... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alveol بازدید : 38 تاريخ : جمعه 25 خرداد 1403 ساعت: 20:27